.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۱۳→
نگاهم روی سرامیک خیس کف آشپزخونه ثابت موند وجوابم وگرفتم...سرامیک خیس بود ومنم لیز خوردم ولیوان ازدستم افتاد وحالا لیوان بیچاره هزار تیکه شده!
مرده شورت وببرن ارسلان!!چرا کف آشپزخونه ات خیسه؟!هان؟چرا باید کف آَشپزخونه ات خیس باشه ومن بیفتم زمین ولیوان بشکنه؟!الهی سنگ قبرت وخودم دست تنهابشورم!
همون طورکه زیرلب به ارسلان فحش می دادم ونفرینش می کردم،به سمت جارو وخاک انداز کنار کابینت رفتم...
جارو وخاک اندازوبه دست رفتم وخواستم برم سمت خورده شیشه هاکه یهو...
جلوی پام وندیدم وپام وگذاشتم روی همون سرامیک خیسی که دفعه اول باعث لیز خوردنم شده بود...این بار بدتر از دفعه اول لیز خوردم وافتادم زمین... صدای گوش خراش برخورد خاک انداز بازمین به گوشم خورد...یکی ازشیشه خورده هایی که روی زمین بود،با مچ پام برخورد کرد وپام وبرید... حالا شد قوز بالای قوز!!
هم زدم لیوان ارسلان وشکوندم وهم خودم نفله شدم...
صدای مهربونش توی گوشم پیچید:
- نمی خواد...خودم جمعشون می کنم.
باقاطعیت گفتم:من این گندو زدم،خودمم جمعش می کنم.
- گفتم که نمی خواد...
- جمعش می کنم.
وخاک اندازوبه دستم گرفتم وخواستم مشغول جمع کردن خورده شیشه هابشم که یهو ارسلان بایه حرکت من وزاروی زمین بلند کرد... بایه دست سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ومن وگرفت توی بغلش...سرم وبه سینه اش تکیه داد وزیر گوشم گفت:وقتی میگم نمی خواد یعنی نمی خواد...رو حرف اربابت ارسلان حرف نزن و بگوچشم.خودم بعداً جمعشون می کنم...
وبالحن مهربونی ادامه داد:
- ازدستم دلخور نباش دیانا...معذرت می خوام...خیلی زود عصبانی شدم ولی باورکن دست خودم نبود...
شدبه بریدگی روی پام...
نگرانی توچشمای مشکیش موج میزد...دستش وبه سمت پام دراز کرد تازخمم وببینه...پام وعقب کشیدم وگفتم:چیزی نیس...
اخمی کردوگفت:چیزی نیس؟!پات داره خون میاد...
- گفتم که مهم نیس.
ودستم وبه زمین تکیه دادم وسعی کردم ازجام بلند شم...
روی پاهام وایسادم وخم شدم تا جارو وخاک انداز واز روی زمین بردارم.
- چیکار می کنی؟
جارو رو ازروی زمین برداشتم وزیرلب گفتم:می خوام این شیشه خورده هاروجمع کنم.
صدای مهربونش توی گوشم پیچید:
- نمی خواد...خودم جمعشون می کنم.
باقاطعیت گفتم:من این گندو زدم،خودمم جمعش می کنم.
- گفتم که نمی خواد...
- جمعش می کنم.
وخاک اندازوبه دستم گرفتم وخواستم مشغول جمع کردن خورده شیشه هابشم که یهو ارسلان بایه حرکت من وزاروی زمین بلند کرد... بایه دست سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ومن وگرفت توی بغلش...سرم وبه سینه اش تکیه داد وزیر گوشم گفت:وقتی میگم نمی خواد یعنی نمی خواد...رو حرف اربابت ارسلان حرف نزن و بگوچشم.خودم بعداً جمعشون می کنم...
مرده شورت وببرن ارسلان!!چرا کف آشپزخونه ات خیسه؟!هان؟چرا باید کف آَشپزخونه ات خیس باشه ومن بیفتم زمین ولیوان بشکنه؟!الهی سنگ قبرت وخودم دست تنهابشورم!
همون طورکه زیرلب به ارسلان فحش می دادم ونفرینش می کردم،به سمت جارو وخاک انداز کنار کابینت رفتم...
جارو وخاک اندازوبه دست رفتم وخواستم برم سمت خورده شیشه هاکه یهو...
جلوی پام وندیدم وپام وگذاشتم روی همون سرامیک خیسی که دفعه اول باعث لیز خوردنم شده بود...این بار بدتر از دفعه اول لیز خوردم وافتادم زمین... صدای گوش خراش برخورد خاک انداز بازمین به گوشم خورد...یکی ازشیشه خورده هایی که روی زمین بود،با مچ پام برخورد کرد وپام وبرید... حالا شد قوز بالای قوز!!
هم زدم لیوان ارسلان وشکوندم وهم خودم نفله شدم...
صدای مهربونش توی گوشم پیچید:
- نمی خواد...خودم جمعشون می کنم.
باقاطعیت گفتم:من این گندو زدم،خودمم جمعش می کنم.
- گفتم که نمی خواد...
- جمعش می کنم.
وخاک اندازوبه دستم گرفتم وخواستم مشغول جمع کردن خورده شیشه هابشم که یهو ارسلان بایه حرکت من وزاروی زمین بلند کرد... بایه دست سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ومن وگرفت توی بغلش...سرم وبه سینه اش تکیه داد وزیر گوشم گفت:وقتی میگم نمی خواد یعنی نمی خواد...رو حرف اربابت ارسلان حرف نزن و بگوچشم.خودم بعداً جمعشون می کنم...
وبالحن مهربونی ادامه داد:
- ازدستم دلخور نباش دیانا...معذرت می خوام...خیلی زود عصبانی شدم ولی باورکن دست خودم نبود...
شدبه بریدگی روی پام...
نگرانی توچشمای مشکیش موج میزد...دستش وبه سمت پام دراز کرد تازخمم وببینه...پام وعقب کشیدم وگفتم:چیزی نیس...
اخمی کردوگفت:چیزی نیس؟!پات داره خون میاد...
- گفتم که مهم نیس.
ودستم وبه زمین تکیه دادم وسعی کردم ازجام بلند شم...
روی پاهام وایسادم وخم شدم تا جارو وخاک انداز واز روی زمین بردارم.
- چیکار می کنی؟
جارو رو ازروی زمین برداشتم وزیرلب گفتم:می خوام این شیشه خورده هاروجمع کنم.
صدای مهربونش توی گوشم پیچید:
- نمی خواد...خودم جمعشون می کنم.
باقاطعیت گفتم:من این گندو زدم،خودمم جمعش می کنم.
- گفتم که نمی خواد...
- جمعش می کنم.
وخاک اندازوبه دستم گرفتم وخواستم مشغول جمع کردن خورده شیشه هابشم که یهو ارسلان بایه حرکت من وزاروی زمین بلند کرد... بایه دست سرم وبادست دیگه اش پاهام وگرفت ومن وگرفت توی بغلش...سرم وبه سینه اش تکیه داد وزیر گوشم گفت:وقتی میگم نمی خواد یعنی نمی خواد...رو حرف اربابت ارسلان حرف نزن و بگوچشم.خودم بعداً جمعشون می کنم...
۲۶.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.